دل‌نوشته به یاد ژینا

نیمه‌شب است. به ژینا می‌اندیشم. او این‌جاست. به صورت معصومش نگاه می‌کنم. حس می‌کنم نگاهی معنادار دارد. چشمانش، بار شکایت دارد. نگاهش به من است. نمی‌توانم نگاه اعتراضی‌اش را از چشمانم عبور دهم … چند ثانیه به او خیره می‌شوم. بار نگاهش سنگین‌تر از آن است که مقاومت من را در هم نشکند. به خود می‌آیم. بله خودش است، #مهسا! فکر می‌کنم چه می‌خواهد بگوید؟ گویی توبیخ می‌کند. احساس می‌کنم ما را متهم می‌کند. نکند کاری را که باید انجام می‌داده‌ام نداده‌ام. چقدر نگاهش معنادار است! نمی‌توانم به چشمانش نگاه کنم. آرام نگاهم را به سمت چپ می‌چرخانم تا نبینمش. اما پس از گذشت چند ثانیه احساس می‌کنم او هم‌چنان خیره به من است و می‌خواهد چیزی بگوید. دوباره آرام به چشمانش می‌نگرم. شاید می‌خواهد بگوید شما مردان با نگاهی کالایی که به ما زن‌ها دارید کمرمان را شکسته‌اید. اما فقط این نیست. درد پشت نگاه او عمق بیشتری دارد. او از تاریخ گلایه دارد. مثل این‌که از همه‌ی الگوهایی که در خانه و کوچه و مدرسه و دانشگاه، گلویش را فشرده بودند حکایت‌ها دارد. ناگاه اشک در چشمانش حلقه می‌زند. تحمل دیدن ندارم. بغض، گلویم را می‌فشارد. به سختی آب دهانم را قورت می‌دهم. چه می‌خواهد بگوید؟ نکند دانشجوی من بوده و سر کلاس، درکش نکرده‌ام! نکند نگاه من آزارش می‌دهد! نکند تاکنون فریادهایش را نشنیده‌ام! نکند او را مجبور کرده‌ام به گونه‌ای باشد که من خواسته‌ام نه به گونه‌ای که خودش می‌خواست! نکند ناراحت از زمانه‌ای است که او را زندانی کرده! نکند دوست می‌داشته گیسوانش پرواز را تجربه کند اما هیچ‌گاه نتوانسته چنان باشد که می‌خواسته! نکند خاطره خوشی از معلمش ندارد آن هنگام که با صدای بلند تحکم می‌کرد! نکند دوست می‌داشته دوستش بدارند اما نه از آن نوعی که تجربه کرده! نکند دلش از جفای خشک‌مغزان دین‌خو به درد آمده؟ نکند اصلا هیچ‌کدام نیست و فقط می‌خواهد حس کند که هست، بودنی که معنای ساده‌ای دارد، بودنی که معمولی است، بودنی که عاجزانه طلب نشود، بودنی که از جنس لطافت باشد، بودنی از جنس راستی و … شاید نه، هیچ‌کدام نیست. پس چرا حلقه اشک در چشمانش پر بار شده و می‌خواهد سرازیر شود؟ اندکی تامل می‌کنم. شاید اشک او برای دخترانی است که مانده‌اند و هم‌سفر او نشده‌اند. شاید او به حال دختران سقز و کردستان و ایران می‌خواهد بگرید که چگونه خواهند توانست در این فرهنگ چند چهره روزگار بگذرانند. شاید او از رها شدن از مرگ تدریجی خوشحال است اما دل‌نگران دختران جوان دیگری است که در بستر این زمانه، نظاره‌گر کم رمق شدن شمع روح و شخصیت و فکرشان خواهند بود. شاید او … شاید او … و او هم‌چنان دارد نگاه می‌کند و من در ابهام!

سحرگاه چهارشنبه ۳۰ شهریور ۱۴۰۱، احمد بخارایی