🖌 ‎من ویروس #کرونا هستم! | اپیزود ۱

من ویروس کرونا مسافری از چین که با تور #سیاست به ایران آمدم. «چگونه» آمدنم هرچه بود به سهولت انجام شد.
احتمالاً از #ووهان با ماهان، حدود چهار ماه پیش در دی نودوهشت، برای گشت‌وگذار به سرزمین شما قدم گذاشتم و حدود دو ماه به سهولت و بدون منع و حذر در راهپیمایی‌ها و اجتماعات و #انتخابات، گشت‌وگذار کردم. شما و مدعیان‌تان را اندکی عجیب یافتم. پس از دوم اسفند و پس از انتخابات #مجلس بود که صدای بگیر و ببند به گوشم رسید اما نوشدارو پس از مرگ سهراب بود. پس از آن هم به سختی به سفرم در کشورتان ادامه دادم تا امروز که پایان فروردین نودونه است و می‌خواهم در اردیبهشت ماه با فراغت بال به مسافرت ادامه دهم. طبیعتِ بسیاری از ما ویروس‌ها اشغال جایگاه فرماندهی سلول و صدور دستورات غلطی است که به بیماری و بسا مرگ می‌انجامد. ما به بدن‌های ضعیف حمله می‌کنیم تا آن‌ها بدانند خود مسئول مرگ‌شان هستند و اگر نمی‌توانند سالم زندگی کنند پس محکوم به سفر زود هنگام ابدی هستند. من آمدم تا گفته باشم اجتماع آدمیان در یک شهر و کشور و نیز در این کره‌ی خاکی تابع همین اصل است که: درست بی‌اندیش و درست رفتار کن و خود و پیرامون و جامعه‌ات را از ویروس‌های مرگ‌بار پاک کن و الاّ محکوم به مرگ هستی چه آنی و چه تدریجی! بله این‌جا ایران است. این‌که چگونه وارد این‌جا شدم موضوع دیگری است. اما نمی‌دانم چرا برخی که مرا در همان ابتدا دیده بودند اجازه نداشتند علنی کنند. نمی‌دانم این داستان بیست‌و‌دوم بهمن سال نود‌وهشت و این حکایت انتخابات مجلس در دوم اسفند همان سال چقدر می‌توانست مهم باشد که تلاش می‌شد من را پنهان نگه دارند! از سوی دیگر برخی که به سراغ‌شان رفته‌بودم با عجز و ناله از من درخواست می‌کردند که رهایشان کنم اما با شرمندگی و با زبان بی‌زبانی به آنها می‌گفتم که آمدنم دست من بوده اما رفتنم به خواست و اراده و آگاهی کسانی بستگی دارد که شمایان در همان بیست‌و‌دوم بهمن و دوم اسفند بر سر دست‌هایتان بلندشان کرده‌اید. اما گاه احساس می‌کردم صدایم را کم‌تر کسی می‌شنود و آن دسته که می‌شنوند یا اهل مماشات هستند یا صدای‌شان به جایی نمی‌رسد. نمی‌خواهم گذشته را کالبدشکافی کنم که هر چه بود گذشت. مهم «آینده» است. من بالاخره رخت برخواهم بست و روزی نه چندان دور از شما خداحافظی خواهم کرد اما در ایرانِ شما بسا «چهار» احساس پس از رفتنم جان بگیرد. نخستین آنها «احساس دل‌تنگی» است. می‌دانید چرا می‌گویم: «دل‌تنگی»؟ دل‌تنگی زمانی حس می‌شود که ذهن در آغوش «دل» آرام گیرد و ذهن هم که «واقعیت» را در خود جای می‌دهد. من یک «واقعیت» هستم اما دردناک و می‌پذیرم که آسیب‌تان رسانده‌ام و از این جهت سرافکنده‌ام. اما بسا پس از رفتنم دست‌های شما، «هوایم» را در آغوش بگیرند و دلتنگم شوند. می‌پرسید: چگونه؟ … زمانی که از آمدنم آگاه شدید و شنیدید که #کووید۱۹، بی‌رحم است خود را #قرنطینه کردید اما آیا از خودتان پرسیدید که من به کدام «جمع» و به کدام «جسم»ی می‌توانم آسیب غیر قابل ترمیم برسانم؟ برایم دردناک بود که به اجتماعات آسیب‌پذیر و قشرهای فقیر هجوم ببرم و نیز برایم اسف‌بار بود که جسم‌های ضعیف را مورد حمله‌ی کشنده قرار دهم. از این که به کمپ‌های ترک اعتیاد یا جمع #معتادان یا به میان سلول‌های #زندانیان که فشرده در یک بند کوچک و سرخورده و خشم‌ناک بودند و کار من برای نفوذ، آسان بود می‌رفتم غم‌بار بودم. چهره‌های نگران و منتظر و درمانده‌ی آنان را هیچ‌گاه نمی‌توانم فراموش کنم. همواره با خود می‌اندیشیدم که این مردمان که «#زندگی» را کم‌تر تجربه کرده‌اند و گاه تلاش‌شان فقط برای «زنده» ماندن بوده است و این‌ها که در این زندگی کوتاه، دست‌شان از بسیاری فرصت‌ها برای رشد و خوب‌زیستن کوتاه بوده است و این‌هایی که به اندازه‌ی کافی مورد بی‌مهری روزگار، واقع و «قربانی» نظام متحد #قدرت و #ثروت شده‌اند حالا چرا باز هم باید مورد حمله‌ی من قرار گیرند و چرا افرادی که خوب‌تر خورده‌اند و خوب‌تر گشت‌وگذار کرده‌اند و خوب‌تر در این مارپیچ زمانه هنرنمایی کرده‌اند و خوب‌تر چریده‌اند، دستم به آنها کم‌تر می‌رسد؟ از این اسف‌بارتر این‌که در وانفسای حمله به زندانیان مجبور بودم گاه بدن‌ انسان‌هایی را لمس کنم که برای مردمان‌شان جان‌فشانی کرده‌بودند و می‌شنیدم گفته‌می‌شد که «امنیتی» هستند. چه‌قدر روح‌های بزرگی داشتند …
این را باور کنید که گاه در پنهان از شدت ناراحتی، سر در گریبان فرو می‌بردم چرا که احساس می‌کردم هم‌راه و هم‌دل کسانی شده‌ام که قدرت و ثروت را در اختیار دارند و بر علیه مردمانی تنگ‌دست یا حق‌جو، قد علم کرده‌اند. اما نهایتاً با خود مرور می‌کردم که من مسئول رهاسازی قشرهای ضعیف در جامعه‌ی‌شان نیستم و خود مسئول وضعیت امروزشان هستند. کاری که من می‌توانستم انجام دهم این بود که آن‌ها را از زندگی روزمره و یک نوع زنده‌ماندن خالی از معنا رهایی‌ بخشم! پس آن‌ها را در آغوش می‌گرفتم و به سفر ابدی دعوت‌شان می‌کردم و …
اما چرا پس از رفتنم احساس «دل‌تنگی» خواهید‌کرد؟ شما نه برای من که برای وضعیتی که پس از آمدنم شما را در بر گرفته‌بود دلتنگ خواهیدشد، یعنی برای دور هم بودن و برای لحظاتی که از ترس من به هم‌دیگر توجه می‌کردید و می‌خندیدید و نبض‌تان برای هم می‌زد و قلب‌تان برای هم می‌تپید و زلف‌تان به هم گره خورد بود، برای آرامشی که داشتید و برای فاصله‌گرفتن از شتاب کم‌حاصل زندگی روزمره و برای لحظات و روزهایی که کم‌تر مجبور بودید برای بالاتر رفتن، پای‌تان را روی دوش دیگران بگذارید و له‌شان کنید، برای روزهایی که مجبور شده بودید «فکر» کنید، تفکر پیرامون سالم‌تر ماندن و پس از آن به یاد «مردن» افتادن یعنی یک «واقعیت» بزرگ که همیشه سعی داشتید آن را نادیده ‌بگیرید و گویی وجود ندارد. بله پس از رفتنم، گاه دل‌تنگم خواهید شد و زمانی قدر من را بیش‌تر خواهید دانست که دوباره بی‌آیند به سراغ‌تان و تلاش کنند با استفاده از همه‌ی باورهای دینی و عرفی‌تان، شما را مجدداً به خدمت خود درآورند و مکرراً «زنده‌بودن» را به جای «زندگی‌کردن»، به شما تحمیل کنند. بله آن روز یاد من خواهید افتاد و دل‌تنگم خواهید ‌شد و خواهید گفت: ای کاش می‌بودم و نجات‌تان می‌دادم. دیگر نمی‌خواهم از این بگویم که وقتی هوس هوای پاک و آرزوی نجات این کره‌ی خاکی را خواهید داشت باز هم از من یاد خواهید کرد … اما علاوه بر این احساس نخست، آن سه دیگر چیست که در ابتدا گفتم: «چهار» احساس، این مرز و بوم را بسا پس از رفتنم در آغوش گیرد و راه نفس را تنگ و خفقان‌بار کند؟ در اپیزودهای بعدی همسفرتان خواهم‌ بود و از آن‌ها خواهم گفت.